مصاحبه با مادر شهیدداودآجورلو
شهیدداودآجورلو
شهیدداودآجورلو-عشق

بسم رب الشهداء وصدیقین

بيا عاشقي را رعايت كنيم
ز ياران عاشق،حكايت كنيم
از آنان كه بوي خدا مي‌دهند
به دنياي ما كربلامي‌دهند
از آنان كه در جبهه عاشق شدند
و با يك تبسم،شقايق شدند
ز مردان سرخي كه نوراني اند
سحر صورت و ماه پيشاني اند

آنچه خواهید خواند گفتگو با مادر شهید داود آجورلواست. مادری که فرزند عزیزخود را برای جهاد در راه خدا به قتلگاه یزیدیان فرستاد و امروز با اقتدار کامل از آرمان هایش پاسداری می کند، بدون کوچک ترین لرزشی.
مادر از خودت بگو

با سلام خدمت امام زمان ( عج ) وهمچنین رهبر انقلاب اسلامی اینجانب کشور عسگرلو مادر شهید داود آجورلو در یکی از روستا های توابع قزوین (روستای تو آباد ) متولد شدم سیزده ساله بودم که با پسر دایی خود ( جعفر اجورلو ) ازدواج نمودم ودریکی از اتاق های کوچک خانه دایی در روستای کلنجین زندگی مشترک خود را با همسرم که در سال 1377 مرحوم شدندآغاز نمودم  سه تا بچه ( دو پسر ویک دختر ) خداوند قبل از داود به ما عنایت فرمود وهر سه نفر آنها به دلایلی فوت نمودن ( کمبود امکانات وتجهیزات پزشکی  در روستا ) .شش ماه بود که از روستا به تهران آمده بودیم که داود بدنیا آمد آن موقع امکانات شهری چندانی نبود همسرم در شرکت مخابرات کار می کرد صبح رفت سر کار مرخصی بگیردکه مرا جهت زایمان به بیمارستان ببرد ولیکن تا زمان برگشت او، داود بدنیا آمد ؛ آری داود در روز سوم اسفند سال  1345 ساعت 9 صبح در خانه متولد شد . ( بیست وپنج یا شش روز مانده به عید نوروزشصت ودو یعنی همان سوم اسفند او مفقود الاثر گردید ) .

بدلیل فوت سه فرزند قبل داود را با نذر ونیاز از خدا گرفته بودم ونذر کردم تا سن هفت سالگی موهای سراورا کوتاه نکنم وموهای سر اورا در حرم حضرت معصومه (س) در قم کوتاه نمایم در سن 5 سالگی بود که موهای او بسیار بلند شده بو واورا اذیت می کرد پس از سئوال در خصوص نذر موهای او را کوتاه ودر پاچه ای سفید رنگ نگهداری نموده ودر سن هفت سالگی به حرم حضرت معصومه (س) رفته ومجدداً موهای اورا کوتاه وبه موهای قبلی اضافه وهم وزن موها پول به آستان حرم حضرت معصومه (س) در قوم هدیه نمودیم .

او کودکی بسیار منظم ومرتب وتمیز بود در زمان کودکی اوکوچه های محله سی متری جی خاکی بود وچنانچه ماشین از کوچه عبور می کرد او بسرعت خود را به شیر آب می رساند ودست وصورت خود را با صابون می شست ؛ بغض راه نفس مادر را بست دیگر نمی توانست چیزی بگوید چشمانش پر از اشک شد گویی خاطرات در جلوی چشمانش آمده بود وبه آن زمان برگشته بود چند لحظه ای سکوت کرد

داود کودکان را بسیار دوست داشت وبا آنان همبازی می شد وگاهی آنان را به خانه می آورد  .

اصلاً داود بچه عجیبی  بود با بقیه فرق می کرد احترام خاصی برای پدر ومادر قائل بود وخواهران وبرادرا خود را بسیار دوست داشت وبا آنان همبازی می شد ودر بازی احکام وقواعد شرعی را به آنان می آموخت بر ای اقوام واشنایان احترام خاصی قائل بود و وبا همسایگان رفیق ، هیچ گاه دوست نداشت کسی ازاو رنجیده شود وحقایق را با متانت وخو ش رویی به دیگران می گفت بگونه ای که در سال 1362 هرکس خبر مفقود الاثر شدن اورا می شنید بی اختیار اشک از چشمانش جاری می شد ؛ آری این بار مادر نتوانست جلوی اشک های خود را بگیرد بغش شکت وقطرات مروارید بر روی گونه هایش جاری شد .

داود عاشق ولایت بود. آن زمان ما یک تلویزیون سیاه وسفید مبلی داشتیم وهر موقع آقای خمینی ( ره ) را نشان میداد که سخنرانی می کند داود چنان سروپا گوش می شد ومودب در مقابل تلویزیون می نشست که گویی در محضر ایشان نشسته وسخنانشان را گوش می کند.

مادر یک خاطر ه از داود برایمان می گویی؟

خاطره زیاد است کدامش را بگویم .یک روز زمانی که از مدرسه تعطیل شده بود وبه خانه آمد من در آشپزخانه در حال ظرف شستن بودم  از خواهر خود سئوال نمود مامان کجاست ؟ خونه نیست ؟ به دخترم اشاره کردم وگفتم بگو نیست .او در پاسخ داود به او جواب داد مامان اینجا نیستش واو گفت مامان که خونه نیست اصلاً خونه مزهنمی ده حالا هر وقت که وارد آشپزخانه می شوم یاد اون لحظه، یاد اون حرف و... صدایش هنوز در گوشم است .

می گه یک روز  داود داشت با خودش این شعر رو زمزمه می کرد ( نون وپنیر وسبزی صدام چرا می لرزی ) گفتم داود این که داری می خونی یعنی چی ؟ گفت مادر یعنی اینکه اگر زمانی برسد که هیچی نداشته باشیم نون وپنیر و سبزی می خوریم ودر برابر صدامیان می ایستیم ودست دشمنانمان را ازاین مرز وبوم قطع می کنیم .

مادر توجه داود به نماز چگونه بود ؟

 

مادر گفت : تازه از جبهه برگشته بود خسته بود برای نماز صبح صدایش زدم متوجه نشد دیگر دلم نیامد صدایش بزنم گفتم خسته است بگذار استراحت کند ولی اون روز کلافه بود چون نماز نخونده بود ومی گفت مادرانگار تهران را در کوله ای به پشت من بسته باشند بر روی کمر من سنگینی می کند به من گفت مادر دلت برای دنیایمننسوزدکه من خسته ام وبخوابم اگه چله زمستان هم بود بر روی من آب یخ بریز ومرا برای نماز بیدارم کن .خلاصه اون روز تا آخر شب خیلی کلافه بود.او بیشتر سعی می کرد نمازش را به جماعت در مسجد بخواند ( مسجد موسی بن جعفر انتهای سی متری جی )

مادر داود کی رفت جبهه؟

داود 17 سال داشت واولین بار بعد از امتحانات خرداد بود هنوز کار نامه اش را نگرفته بود وگفت من قبول هستم میرم جبهه شما کار نامه مرا بگیرید . برای بار دوم رفت از مدیر مدرسه اجازه گرفت ورفت ،وقتی که مفقود شد رفتم مدرسه که مدارک تحصیلی اش را بگیرم  خودم را معرفی کردم ،مدیر مدرسه با شنیدن نام ایشان  گریه کرد وگفت از داود چه خبر گفتم مفقود شده  اشکش همچنان جاری بود یک نفر دیگر آنجا بود که خطاب به مدیر گفت آقای مدیر شما چرا گریه می کنید وناراحت هستید؟ ایشان پاسخ دادند شما اون بچه را نشناخته بودید .

آیا تا بحال شده بود مانع جبهه رفتن او شوید ؟

می خواست بره جبهه به او گفتم داود جان تمام دل خوشی من تو هستی نرو جبهه در جوابم گفت مامان اگه قرار باشه من وامسال من نریم جبهه دشمن وارد خاک ما می شود وبه خاک ، جان ، مال ، ناموس و... تجاوز می کند پس ما باید از آن ها محافظت کنیم .مادر اگه من نرم جبهه فردای قیامت جواب حضرت فاطمه زهرا ( س ) راچه می دهی آیا می گویی خون پسر من از خون امام حسین ( ع ) رنگین تر بود .مادر بگذار در محضر بی بی فاطمه زهرا ( س ) سر بلند باشی .

مادر می گه داشتیم شام می خوردیم در هنگام شام خوردن بودیم که به پدرش گفت آقا اجازه بده من فردا برم جبهه ( به پدرشون می گفتن آقا ) وآقاش خطاب به داود گفت داود جان حالا زمان تحصیل ودرس است درسهایت  را بخوان بعد برو جبهه حالا وقت مدرسه است.گفت آقا درس به چه درد می خورد آنقدر دکتر ومهندس  ها در زیر خاک خوابیده اند .اگر قسمت بود ولیاقت شهادت را نداشتیم بعد از جنگ در سمان را می خوانیم اگر نه که شهید شدیم خوش بحالمان .وفرداش رفت جبهه ونامه حلالیت نوشته بود .نوشته بود پدرو مادرم  مرا حلال کنید که اگر شما مرا حلال نکنید چنانچه من شهید هم بشوم به پای من شهادت نوشته نمی شود.

سری اول که از جبهه برگشت وقتی زنگ خونه بصدا در آمد پدرشهید بلند شد واز پنجره نگه کرد ودید که داود هست که جلوی در ایستاده وشروع به خوشحالی کرد وهمه از خواب بیدار شدیم و خوشحال بودیم پا های من از خوشحالی وشوکی که وارد شده بود از گیر رفته بود ونمی توانستم بلند شوم وبچه ها هم هورا می کشیدند گفتم یکی بره در رو باز کنه اون بچه پشت در منتظره ومن چهار دست وپا تا جلوی پله ها به استقبال او رفتم نزدیکای صبح بود دیدم داود داره بخودش می پیچه پدرش اورا برد بیمارستان داود می گفت سه روز در معاصره کامل عراقی ها بودیم واگر سرمان را می جنباندیم با تیر می زدند(  سه روز دستشوئی نرفته بودن  )

پدرش به او گفته بود در عملیات ها که شرکت می کنی نذر کن  به او گفتم چه نذر ی کرده ای گفت : دو نذر کرده ام یکی قربانی ویکی هم حرم گفت پول نذر قربانی را خودم می دهم پدرش خنده ای کرد وگفت باشد .

مادر آیا تا بحال شده بود از شما خواسته ای داشته باشد ؟

چشمان مادر پراز اشک شد واشک از چشمان سرازیر چند لحظه ای سکوت کرد ...

برای بار آخر که می خواست بره جبهه گفت مادر یه در خواستی از شمادارم خواهش می کنم در خواستم را رد نکن ، گفتم بگو داود جان ، گفت مادر من از شما فقط یک چیز می خواهم اون هم دعا کن این سری که رفتم شهید بشوم گفت مادر اگر من شهید شوم شما جلوی بی بی فاطمه زهرا (س ) سربلند خواهی شد.(همانطور که اشک از چشمان مادر جاری بود وبغض راه نفس اورا بسته بود همانند زمانی که می خواست به فرزندش پاسخ دهد )  گفتم برو داود جان هر چه مصلحت خداست همان بشود رفت ... او عاشق شهادت بود از جبهه نرسیده عجله داشت که برگردد.  انشا الله کههیچ پدر ومادری داغ بچه نبیند واشک دیگر امان مادر را بریده بود وسکوت کرد ...

مادر گفت آخرین بار که داشت می رفت جبهه گفت مادر سیزده بدر پیشتم گویی به دلم الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد.روز سیزده بدر جلوی پنجره هرچه ایستادم ندیدم یکی از دوستانش به نام رضا معقولی که با هم به جبهه رفته بودن دیدم دارد می آید سر از پا نشناختم پله های را دو تا یکی کردم که سریعتر به او برسم دوان دوان به سمتش دویدم نای صدا کردنش را نداشتم  به او رسیدم پرسیدم رضا داود کو پس؟ گفت من خبر ندارم عملیاتمون با هم فرق می کرد .ولی مادر رضا بعدها برام تعریف کرد بعد از اینکه شما رفتید آمد خانه گفت مامان در را ببند وشروع کرد به گریه کردن من ( مادر رضا ) هم شروع کردم با او به گریه کردن گفتم  رضاچی شده گفت داود مفقود شده وازش خبری نیست وهردو باهم چند ساعت گریه کردیم .

مادر می گفت واقعاً داود لایق شهادت بود از اول خدا اورا برای شهادت آفریده بود نه برای دنیا او زمینی نبود ، آسمانی بود .

مادر می گه زمانی که از بنیاد شهید اعلام نمودند که داود مفقو دالاثر شده کار مان شده بود اشک وآه پدرش برای جستجوی او به جبهه رفت واورا برده بودن در محلی که داود برای آخرین بار خوابیده بود اسکان داده بودن ووسایلش نیز همانجا کنار تخت بود خلاصه پس از چندی جستجو خبری نیافت وبه خانه برگشت .تا اینکه در صدای رادیوی عراق زمانی که اسرا صحبت می نمودن نام اورا در بین اسرا شنیدیم به پایگاه مقداد مراجعه می کردیم عکس اسرا را می دیدیم تا شاید نشانی از او پیدا کنیم ولی متاسفانه هیچ نیافتیم هرچه می گشتیم وهرجا می رفتیم اثری از اسارت او یافت نمی شد یادم هست که می گفت مادر من دوست دارم زمانی که شهید شدمفبر من نیز همانند قبر حضرت زهرا ( س ) مخفی باشد؛ آری  زمانی که اسرا آزاد می شدن خانه ما شور وشوق خاصی به خود گرفته بود اقوام می آمدند ومی رفتند وعده ای قند خرد می کردند وپدرش تدارک دروازه ( داربست ) وگل و... می دید تعدادی از اسرای آزاد شده به محل کار پدر داود در مخابرات رفته وسئوال می نمودند آیا داود برگشته یا نه گویا با یک دیگر در اردوگاه رمادیه سه وموصل با هم بوده اند تا آخرین سری اسرا نیز آزاد شدن واز پسر من خبری نشد تمام شور وشوق ها تبدیل به گریه شد ...

یکی از اسراء برای پدر داود تعریف کرده بود که مادر اردوگاه رومادیه سه با هم بودیم نماز جماعت وزیارت عاشورا وبرنامه های مذهبی دیگری داشتیم عده ای در اردوگاه با ما با برنامه های ما مخالف بودند زمانی که بچه ها برای تنفس به محوطه رفته بودند ود حال بازی فوتبال بودند(می گفت زمانی که داود در بازی فوتبال گل زیاد می زد بچه ها می فهمیدند که یاد خانواده افتاده ) تعدادی از مخالفان به داخل اردوگاه رفته ووسایل بچه ها را بهم ریخته بودند ووقتی که دلیل این کار را از آنان پرسیدیم با ما در گیر شدند ودر این حین عراقی ها آمدند و11 نفر از بچه ها حزب الهی را که داود جزء سر دسته آنان بود با خود بردند بعد از یک ماه بدلیل مشکل معده به بیمارستان اعزام شدم در آنجا داود را دیدیم تعجب کردم گفتم اینجا چکار می کنی گفت چیزی نیست از پرستار دلیل بستری بودن اورا پرسیدم وگفت بدلیل عفونت روده بستری است پس از چند روز صحبت کردن با او در بیمارستان فهیمیدم بدلیل شکنجه های که پس از درگیری در داخل اردوگاه بوده روده های او عفونت شدید پیدا کرده است بعداز دو هفته که من داشتم از بیمارستان مرخص می شدم از پرستار مجدداً جویای حال او شدم وگفت احتمالاً تا آخر هفته آینده مرخص خواهد شد دیگر اورا ندیدم چه بگویم او عاشق شهادت بود ودر پایان به خواسته خود رسید وبدیدار معشوق نائل گردید . حالامادر مانده ویک دنیا آرزو و خاطره.

 

 

 


شهیدداودآجورلو اللهم عجل لولیک الفرچ بحق زینب سلام الله علیه

درباره وبلاگ

شهدا دعا داشتند،ادعا نداشتند نیایش داشتند،نمایش نداشتند حیا داشتند،ریا نداشتند رسم داشتند،اسم نداشتندو... کجائید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی، کجائید ای سبکبالان عاشق، پرنده تر زمرغان هوایی.
آخرین مطالب
نويسندگان